مردم هر روز خدا را مي بينند، فقط او را تشخيص نمي دهند.

بگذار خداوند ديگران را به وسيله تو دوست بدارد و تو را به وسيله ديگران.

خدا دعاي ما را مي فهمد، حتي وقتي کلمه اي براي گفتنش پيدا نمي کنيم.

نوشته شده در شنبه 6 مهر 1392برچسب:,ساعت 22:10 توسط مهدی| |

 

الهی...

 

 

 

 

برهرکه

 

 

 

 

داغ محبت خود نهادی

 

 

 

 

خرمن وجودیش را

 

 

 

 

به باد نیستی در دادی

 

نوشته شده در شنبه 6 مهر 1392برچسب:,ساعت 22:8 توسط مهدی| |

يک شبي مجنون نمازش را شکست 
بي وضو در کوچه ليلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
 فارغ از جام الستش کرده بود
سجده اي زد بر لب درگاه او
 پُر ز ليلا شد دل پر آه او

گفت يا رب از چه خوارم کرده اي
  بر صليب عشق دارم کرده اي

جام ليلا را به دستم داده اي
 وندر اين بازي شکستم داده اي
نيشتر عشقش به جانم مي زني
 دردم از ليلاست آنم مي زني
خسته ام زين عشق،دل خونم نکن
  من که مجنونم تو مجنونم نکن
مرد اين بازيچه ديگر نيستم
 اين تو و ليلاي تو... من نيستم
گفت اي ديوانه ليلايت منم
 در رگ پنهان و پيدايت منم

سالها با جور ليلا ساختي
 من کنارت بودم و نشناختي
عشق ليلا در دلت انداختم
 صد قمار عشق يکجا باختم
کردمت آواره صحرا نشد
  گفتم عا قل مي شوي اما نشد
سوختم در حسرت يک يا ربت
  غیر  ليلا بر نيامد از لبت
روز و شب او را صدا کردي ولي
  ديدم امشب با مني گفتم بلي
مطمئن بودم به من سر مي زني
  در حريم خانه ام در مي زني
حال اين ليلا که خوارت کرده بود
 درس عشقش بي قرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
  صد چو ليلا کشته در راهت کنم

 

نوشته شده در شنبه 6 مهر 1392برچسب:,ساعت 22:4 توسط مهدی| |

نقل کرده اند که...

عبدالله مبارک غلامی داشت...

یکی به عبدالله مبارک گفت:

ان غلام نبش قبر میکند و پول به تو میدهد...

عبدالله مبارک غمگین شد...

شبی به تعقیب غلام برفت در گورستان...

در گوری غلام رفت و در نماز ایستاد...

عبدالله مبارک از دور غلام را میدید...

تا اهسته به غلام نزدیک شد.غلام را دید پلاسی پوشیده و زنجیر بر گردن

و صورت در خاک میمالید و زاری می کرد....

عبد الله چون این را بدید اهسته برگشت و گریان شدودر گوشه ای بنشست

وغلام تا صبح در گور به مناجات مشغول بود و نماز صبح کرد

وگفت:الهی روز شد و ارباب من از من پول خواهد مایه ی تهیدستان تو هستی

بده از انجا که تو دانی...

در حال نوری از هوا پدیدار شد و یک درهم در دست غلام نهاد.وغیب شد...

عبدالله چون این صحنه را بدید طاقت نماندش و برخاست و سر غلام

را در اغوش کشید و می بوسید و می گفت:

هزار جان فدای چنین غلامی باد...

غلام چون متوجه شد که اربابش همه چیز را دیده گفت:

الهی پرده ی من دریده شد و اسرار من اشکار شد و در دنیا دیگر راحتی ندارم

به عزت خودت سوگند که جان مرا بگیری...

هنوز سرش در بغل اربابش عبدالله مبارک بود که جان بداد...

نوشته شده در شنبه 6 مهر 1392برچسب:,ساعت 22:3 توسط مهدی| |

به نام نامی دوست...

به نام تو....

به نام الله...

الهی...

متفاوت از همه زمان و مکان عاجز وار و نالان دلی  اورده ام بس غریبانه و ناامید....

اورده ام  در پشت درگاهت تا که نشاید توهینی به استان درگاهت باشد

از بی لیاقتی از امدنم....

اری در پشت درگاهت می خوانمت....

نه در سیر مردگی ام شک ماند که به کجا می انجامد بر اس سوابقم

و نه در کثیر العجب بودنم

و نه در ضلال مبین بودنم

تعز من تشا....تذل من تشا...

سر فرو می ارم بر خواستنت بر من که بس غریبانه چشم های مخمور بوتیمارم

را عاجزانه بر زمین می دوزم تا دم بر نیارم بر خواستنت

از نا دانستنم نه زیر بارم نه عجب وار می گردم بر عرصه ی هستیت

چون که مرا عزتی نخواستی بر ماهیتی بنام هستی بر هر عرصه...

الهی...

دنیا را بر پشت درگاهت نیاورم از روی نیاز

  و الحمدالله که در خور منی که نا من شدنم را چشم به چشم

نفس به نفس

دم به دم

مشتاقانه خواهان و ارزومندم را دنیایت

عرضه نداشتی...

از معنویات شرمم باد که سخنی ارم یا ذهنیتی خیالی بر خود

هموار کنم....

الهی ...

چون که معترف به رحمانیت اجباریت می باشم

مرا ان ده در این چند صباح که از روی ضرورت با دهانی گشاده و  کهنه سیلابی

که از روان سازی ان ابایی ندارم به پشت درگاهت

فریادم را سر میدهم...

الهی....

صبری ده که تا انقطاع نفس هایم

شاید  در  خور من باشد که سیر مردگی ام را زحاصل این

چند صباح به تحمل نشینم...

الهی...

نا امیدی ام کم نبود که با اجابت نکردن این بر دردم نیافزایی.....

نوشته شده در شنبه 6 مهر 1392برچسب:,ساعت 22:2 توسط مهدی| |

نقل کرده اند ...

شیخ ابو علی دقاق گفت:

روزی درویشی به خانقاه امدو گفت که ساعتی با من باشید تا من بمیرم...

اورا در خانه ای گذاشتیم و چشم به گوشه ای دوخت و می گفت:

الله الله الله

و من پنهانی گوش میدادم

گفت:ای ابو علی مرا مشغول مدار..

برفتم و باز امدم و درویش همچنان همان را تکرار می کرد تا جان بداد

پس کسی را بدنبال غسال فرستادم برای غسل و کفن و دفن درویش...

تا نگاه کردیم درویش را هیچ جاه ندیدیم و حیران ماندیم...

گفتم:خداوندا درویش را به من نشان دادی و به زندگی دیدیمش و در مردگی ناپدید شد

او کجا رفت؟

ناگهان هاتفی اواز داد:

چه جویی کسی را که ملک الموت او را جست و نیافت و حور و قصور جستند نیافتند

نوشته شده در شنبه 6 مهر 1392برچسب:,ساعت 22:1 توسط مهدی| |

نسیم دانه را از دوش مورچه انداخت...

مورچه دوباره بر دوشش گذاشت

و به خدا گفت:

گاهی یادم می رود که هستی

کاش بیشتر نسیم می وزید...

نوشته شده در شنبه 6 مهر 1392برچسب:,ساعت 21:59 توسط مهدی| |


به جاي زاهدان با جانماز و شانه در مسجد

نشستم با شراب و شاهد و پيمانه در مسجد

نشستم با همه بدنامي ام نزديک محرابي

بنا کردم کنار منبري ميخانه در مسجد

موذن گفت حد بايد زدن اين رند مرتد را

مکبر گفت مي آيد چرا ديوانه در مسجد

دعاخوان گفت کفر است و جزايش نيست کم از قتل

به جاي ختم قرآن خواندن افسانه در مسجد

همه در خانه ي تو خانه ي خود را علم کردند

کمک کن اي خدا من هم بسازم خانه در مسجد

اگر گندم بکارم نان و حلوا مي شود فردا

به وقت اشکباري چون بريزم دانه در مسجد

اگر من آمدم يک شب به اين مسجد از آن رو بود

که گفتم راه را گم کرده آن جانانه در مسجد

دلم مي خواست مي شد دور از اين هوها ، هياهوها

بسازم زير بال ياکريمي لانه در مسجد

 

علیرضاقزوه

نوشته شده در شنبه 6 مهر 1392برچسب:,ساعت 21:58 توسط مهدی| |

الهی...

یارب...

خداوند اسمانها و زمین...

کدام مکان بی تو ...

کدام  راه گریزی از تو....

کدام بی تو...

الهی من همه انم که گریزی ندارم جز درگاهت...

من همه اینم که خواهان گریزی از رحمت اجباریت هستم....

من همه انم که شرم و حیا رنجه داشته مرا زحاصل ناشکری....

من همه انم که دانم جز درگاهت کی بود درگاهی.....

یا رب....

این همه من بودم و من هیچ نبودم تا که بودی .....

الهی کنون که سر به بیابان گذاشتنم..

کنون که لایعقلی و مستی ام ....

هیچ کدام چاره ساز نیست در گریز از رحمت اجباریت...

پس مرا از من بگیر تا من نباشم ....

یا هو...

نوشته شده در شنبه 6 مهر 1392برچسب:,ساعت 21:57 توسط مهدی| |


شب و روزم گذشت به هزار آرزو
نه رسيدم به خويش ، نه رسيدم به او
نه سلامم سلام ، نه قيامم قيام
نه نمازم نماز، نه وضويم وضو
دل اگر نشکند به چه ارزد نماز
نه بريز اشک چشم، نه ببر آبرو
نه به جانم شرر، نه به حالم نظر
نه يکي حسب حال، نه يکي گفتگو
نه به خود آمدم، نه ز خود مي روم
نه شدم سربلند ، نه شدم سرفرو...

نوشته شده در شنبه 6 مهر 1392برچسب:,ساعت 21:56 توسط مهدی| |

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

کپی برداری بدون ذکر منبع غیر مجاز می باشد
www.sharghi.net & www.kafkon.com & www.naztarin.com