ليلي گذشت و مجنون حالي خراب دارد
گفتم نگريم امّا ديدم ثواب دارد
مجنون منم كه ماندم، اين خاك،‌ خاك ليلي‌ست
اي كاروان بياييد، اين چاه، آب دارد
چرخي زنيم در خود، بي خود ز خود،  بچرخيم
دنيا پر است از چرخ، دنيا شتاب دارد
سر مي گذارم امشب بر بالش قيامت
مژگان سر به زيرم، عمري‌ست خواب دارد
از وحشت قيامت، زاهد مرا مترسان
ترس از قيامتم نيست، دنيا حساب دارد

 

علیرضاقزوه

نوشته شده در شنبه 6 مهر 1392برچسب:,ساعت 21:52 توسط مهدی| |


در زد کسي انگار که مهمان داريم


در سفره گرسنگي فراوان داريم


امروز  پدر  ابر  زيادي  آورد


مانند هميشه شام باران داريم

 

 

 


پرواز چه لذتي دارد


وقتي


زنبور کارگري باشي


که نتواني


عاشق ملکه بشوي

 

نوشته شده در شنبه 6 مهر 1392برچسب:,ساعت 21:48 توسط مهدی| |


خوب و بد اشتباه را بگذاريد


شيطان و من و گناه را بگذاريد


مي‌خواهم از اين به بعد، آدم باشم


لطفا سر من کلاه را بگذاريد

 

 

 

تخمي از لانه بيرون مي افتد

 


و مي شکند

 


زندگي

 


بچه گنجشکي را غافلگير مي کند!

 

نوشته شده در شنبه 6 مهر 1392برچسب:,ساعت 21:47 توسط مهدی| |

چراغ قرمزپشتش بودم،
پسركي با چشماني معصوم و دستاني كوچك گفت:
چسب زخم نميخواهيد؟ پنج تا صد تومن، آهي كشيدم و با خود گفتم:
تمام چسب زخم هايت را هم كه بخرم، نه زخم هاي من خوب مي شود، نه زخم هاي تو.

"حسين پناهي

نوشته شده در شنبه 6 مهر 1392برچسب:,ساعت 21:43 توسط مهدی| |

الهی...

معبودحقیقی ومعشوق ازلی من...

ای جان جانان وای کسی که همه جانم از اوست...

الهی...

مدت مدیدی اتشی در دلم نهفته بود از جنس خفقان در این دنیای سراپا مشوش...

اتشی که به جانم سرایت می کرد ونیشتر به قلبم وخوره ی روح و روانم....

الهی ...

این اتش را از مردمانی به یادگار دارم که غریبانگی تورا با به بدست باد سپردن یادت به رخم ...

می کشانند هر لحظه وهر دم....

و دمادم که بر من این دم ها میگذرند اتش وجودم شعله ور تر می شود..

الهی...

غریبانه نفس نفس

به بوی تو...

به روی تو...

و به سوی تو...

مرغ دلم را از اشیانه به پرواز در می اورم...

تا در کوی تو سکنی گزیند..

الهی...

در شب ها که توفیق مرا دادی که زیر باران ظاهرت ...

به سان کودکی شادی های نهفته و به جا مانده از کودکی ام را جاری سازم ...

تورا شاکرم و سپاس بیکرانت گویم...

الهی...

زیر باران ظاهرت رفتم و سه بار رفتم...

سه بار این جسمم را به باران ظاهرت جلا دادم...

و اتش وجودم به گلستانی تبدیل شد...

گلستانی از هزاران رنگ و بوی خدایی...

الهی..

گرچه باران ظاهر بر من باراندی...

اما باطنم به باران رحمتت غوطه ور شد..

و غرق در رحمت و امرزش و شاکر شدنت شد..

الهی...

در این باران که شادی کودکانه ام را با اب تقسیم می کردم..

در این باران که لبخندها بر لبانم جاری بود...

در این باران که با ترانه ی باران هم نوا و هم اواز شده بودم...

در این باران مرا باران نصیب شد...

و برای دیگری سراپا خیس شدن...

مرا باران ظاهر و باطن...

باران رحمت و نعمت..

اما دیگری گریزان از ...

الهی...

گر از تو نگویم چه گویم؟...

که تو زبان منی...

گرتو را نبینم که را بینم؟

که تو چشم منی...

گر تو را نشنوم که را شنوم؟...

که تو گوش منی..

گر تو را نجویم که را جویم ؟...

که تو وجود منی...

الهی ...

مرا انگونه کن که ندانم تو منی یا من توام...

تا منی در میان نباشد و همه تو باشد..

نوشته شده در شنبه 6 مهر 1392برچسب:,ساعت 21:42 توسط مهدی| |

 

وامانده ام که تا به کجا می توان گریخت,

از این همیشه ها که ندارند باورم ,

حال مرا نپرس که هنجارها مرا

مجبور می کنند بگویم که بهترم...

 

 

 

 

دوره، دوره آدم هایی ست که همخواب هم می شوند

 

ولی هرگز خواب هم را نمی بینند .

 

الهی..

 

هم اکنون به  یخ کده ی دل ادما ایمان اوردم...

 

الهی...

 

چقدر بی تو در این روزها دلم خون شد..

 

و از مرگ تدریجی به تو پناه اوردم..

 

نوشته شده در شنبه 6 مهر 1392برچسب:,ساعت 21:41 توسط مهدی| |

معبودا...

سخت شکایت ها دارم و سخت خسته ام...

معبودا...

گر بگویم دلقک وار این نفس ها را دارم برای خلقت جاری میکنم...

گر بگویم دلقک وار این درد مردم را دارم به جان می خرم...

گر بگویم عمری خلقت را خنداندم و امیدوارشان کردم به تو...

گر بگویم از من فقط واژه ای بنام هیچ ماند...

گر بگویم خسته از زاری و ناله ام...

گر بگویم دنیایت تنگ گشته بر دلم...

الهی خرده بر می گیری؟

کفران خوانت مرا می دانی؟

ناسپاس درگاهت مرا میدانی؟

معبودا...

من نه انم که دانم و نه انم که تو را دانم...

معبودا...

از کثیرالعجب بودنم کاسته نشد که بر انی اذا لفی ذلال مبین بودنم بیفزایی..

اه که عقل این ها را نمیفهمد..

نوشته شده در شنبه 6 مهر 1392برچسب:,ساعت 21:40 توسط مهدی| |

این روزهــــایم به تظاهر می گذرد...

تظاهر به بی تفاوتی،

تظاهر به بی خیـــــالی،

به شادی،

به اینکه دیگــــر هیچ چیز مهم نیست...

اما . . .

چه سخت می کاهد از جانم این "نمایش"

نوشته شده در شنبه 6 مهر 1392برچسب:,ساعت 21:40 توسط مهدی| |

الهی...

بس غریبانه و فقیرانه در وجودم تورا میجستم...

الهی..

بس گریان و رنجور به سان کودک مادر مرده تو را می پوییدم و می بوییدم...

الهی...

هم اینک ببین  من نا مسلمان شده چگونه حکم کافری بر دوشم گذاشته ام...

الهی...

در این زمان که ذره ذره وجودم یخ کده ای بیش نیست ...

در این زمان که ذرات وجودم مملو از چشم های نگرانی در جستجویت شدند..

در این وحشی بازار..

در این شهوت بازار..

در این بندگان شده گان نان و مرده شدگان گان شهوت...

بس غریبانه تو را جویم...

الهی..

گاهی رحمی...

گاهی ندایی...

گاهی مرحمی...

و

گاهی خدایی.

نوشته شده در شنبه 6 مهر 1392برچسب:,ساعت 21:40 توسط مهدی| |

می گویند : شاد بنویس ...

     نوشته هایت درد دارند!

         و من یاد ِ مردی می افتم ،

              که با کمانچه اش ،

                  گوشه ی خیابان شاد میزد...

                       اما با چشمهای ِ خیس ... !!

نوشته شده در شنبه 6 مهر 1392برچسب:,ساعت 21:39 توسط مهدی| |

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

کپی برداری بدون ذکر منبع غیر مجاز می باشد
www.sharghi.net & www.kafkon.com & www.naztarin.com