دیــر بـــاریدى بـــاران...
دیـــر..!
من مدتـــ هاستــ در حجــم نبــودن کسى خشکیـــده ام ....!
ایستادگی کن ،
ایستادگی کن ؛
و ایستادگی کن ...
و به یاد داشته باش که لشکری از کلاغها ، جرات نزدیک شدن به مترسکی که ایستادگی را فقط به نمایش می گذارد ندارند.
اگـر امـشب هم از حوالی دلم گذشتـی،
آهسته رد شو
غم را با هزار بدبختی خوابانده ام...
یوسفی را منتظرم که قرنهاست گرگها هرگز به او دست نیافته
و نخواهند یافت
باران بهانه ای بود که به زیر چتر من بیایی، کاش نه باران بند می آمد و نه کوچه انتهایی داشت .
تو آنجا ......من اینجا ......مشکل از ما نیست .نیمکت های دنیا را بد چیده اند ........
خدایا…! اندکی نفهمی عطا کن که راحت زندگی کنیم!
مردیم از بس فهمیدیم و به روی خودمون نیاوردیم
عازم يك سفرم
سفری دور به جايی نزديک
سفری
ازخود من تا به خودم
مدتی هست كه نگاهم به
تماشاي خداست
و اميدم به خداوندی اوست...
چوپان قصه ی ما دروغگو نبود ، او تنها بود و از فرط تنهایی فریاد گرگ سرمیداد ، افسوس که کسی تنهایی اش را درک نکرد و در پی گرگ بودند و در این میان فقط گرگ فهمید که چوپان تنهاست.
این روزها رو هی با سلام و صلوات به خاک می سپارم و در غم از دست دادن انها هیچ تاسفی هم ندارم ...
و هی این لقلقه ی زبانم شده که با خودم میگم:
صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا
خدایا تو را عاشق دیدم و غریبانه عاشقت شدم
تو را بخشنده پنداشتم و گنه کار شدم
تو را وفادار دیدم و بی وفایی نمودم
ولی هر کجا که رفتم سرشکسته بازگشتم
تو را گرم دیدم و در سردترین لحظات به سراغت آمدم
اما...
تو مرا چه دیدی؟
که همچنان بخشنده و توبه پذیر و مشتاق بنده ات ماندی؟
هی رفیق ..
شانه ات کو؟...
دنیایم باز به هم ریخته...
قصه ی من هنوز تمام نشده ...
نمیدانم چرا کلاغ قصه هایم به خانه رسیده..
یکباره روی زمین غلطیدند...
دانه های کوچک باران...
تسبیح یکی از فرشته ها پاره شده بود...